سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کهنه سرباز
قالب وبلاگ

سلام

بعداز چند مدت که در جنگلهای الواتان بودیم بخاطرتکی که عراق در منطقه حاج عمران زده بود دستور جابجایی دادند.

کلا گرادن رو به کنار پادگان پیرانشهر (خارج از پادکان) انتقال دادند ومدت ده روز اونجا مستقر بودیم .توی این مدت چه سَختی ودشواری که کشیدیم خدا میدونه وبس (در ارتش موقع جابجایی ونقل وانتقال قسمت نقطه اماد که تهیه غذا از وظایف این قسمت هست از کار می افته وعملا از غذا خبری نیست)وما برای سیر کردن شکممون از برک درخت ویا اطراف پادگانی که بودیم وافراد ماقبل ماکه در اونجا مستقر شده بودند قوطی کنسرو هایی که ساخت شرکت اتکاه ارتش بود ومعمولا زمان اموزشی که بهمون میدادند نمیخوردیم وتوی سطل اشغال میریختیم اون اطراف ریخته بودند وخاک هارو زیرورو میکردیم به امید اینکه قوطی کنسروی پیدا کنیم وبعضا هم موفق میشدیم.

یکی از دوستام بنام محمود شعبانی که بچه شریعتی کرمانشاه بود از رود خانه ای که کنار محل استقرارمون بود قورباقه میگرفت وسرش رو میبرید وپوستش رومیکند وکباب میکرد ومثل گوشت مرغ سفید بودومیخورد.

بعداز ده روز مارو به جایی که به جبهه نزدیک بود بردندو(موضع موقت)زدیم وازهمانجاه شروع به اتش باری وپشتیبانی از همرزمامون کردیم .

یادمه یروز عصر رفتم کنار جاده که باموضع موقت ما 150متر فاصله داشت .نشستم واونطرف جاده بفاصله 50 متری جاده پایگاه برادران سپاهی بودوچون نقطه اماد هنوز بخاطر جابجایی برایمان بعد از 20روز هنوز مواد غذایی برایمان نیاورده بود وهنوز همان وضعیت اسف بار راداشتیم .که یهویی دیدم یه تویوتا لند کروزر معروف به تویوتا پانکی که قسمت وانتش پراز نان لواش خشک از کمکهای مردمی بود وارد مقرشان شد.

من بعد از کلی دل دل کردن اخرش رفتم داخل مقر سپاه ودیدم برادان سپاهی وانت را خالی میکنند .

ارام رفتم کنار وانت وبا یکی از برادران که  رسمی بود از( لباس سبزش مشخص بود) بقیه لباس خاکی داشتد .ازش پرسیدم البته خیلی ارام و با تته پته وترس که اگه اینرا بگم چه عکس العملی را نشون میده گفتم برادر میشه از اون نونهاتون به من هم بدید .خیلی عادی پرسید مگه ارتش به شما نون نمیده؟

گفتم نه ما توی جابجایی هستیم وموقع جابجایی نقطه اماد کار نمیکنه پس ما هم هیچی برای خوردن نداریم .گفت یه لحضه صبرکن رفت داخل سنگر دل توی دلم نبود پیش خودم فکر کردم الان به فرمانده گردانمون اطلاع میده و برام شر میشه .

ولی وقتی برگشت دیدم توی دستاش دوتا نایلون بزرگ که داخلش نه تنها نان بود داخل هرکدام 5الی6تا تن ماهی وبسکویت پتی بور وحلوا ارده وخیلی چیز های دیگه هم بود وگفت اگه خواستی باز هم بیا ومن دیدم با این همه خوردنی برم داخل پایگاه خودمون بچه ها تیکه تیکم میکنند. یه جای چاله ای که محل اصابت گلوله خمپاره بود پیدا کردم وخودنی ها رو داخل اون گذاشتم وروشون خاشاک گذاشتم.

شب که شد وهوا تاریک شد رفتم نایلون هارا اوردم داخل سنگرخودمون وبرای 4 تا سنگرمون تقسیم کردم وبهشون دادم.خدا دمیدونه که چقر خوشحال شدند. 

یه شب تازه هوا تاریک شده بود .و موضع موقت ما هم کنار یه پیچ جاده بود که عراقی ها هم گرای ثبتیش رو داشتند .یعنی نور چراغ ماشینی رو که میدیدند بلا فاصله خمپاره شلیک میکردند .وهمانشب یه تویوتا با چراغ روشن داشت میومد که بچه ها داد زدند که یه تیر هوایی بزن من قبول نکردم (من داخل محل نگهبانی نگهبان بودم)محمود که بچه امل بود تفنگ ژ3 را ازمن گرفت ومسلح کرد وعلی کریمی که بچه قیدار زنجان بوداسلحه را از محمود گرفت ویه تیر هوایی در کرد.

از طرفی جناب سروان پشت سنگربود وهمه جیز رو دیده وشنیده بود .

اومد وگفت رحیمی کی تیراندازی کرده ؟گفتم خودم اخه محمود وعلی کریمی دو ماه خدمتشون مونده بود.

گفت راستشو بگو .گفتم راست میگم .گفت من سربازی رو که بسمت هم وطنش تیراندازی کنه ودرغ گو هم باشه نمی خوام فردا صبح پامیشی میری خط خودتو معرفی میکنی.گفتم جناب سروان من کسی رو نمیشناسم .گفت بمن ربطی نداره فردا صبح که پامیشم تورو توی پایگاه نبینم.

من فردا صبح تمام وسایلم رو داخل کیسه انفرادیم گذاشتم ورفتم سر جاده وظهر که شد علی برام نهار اورد وتا شب اونجا ماندم وشب که هوا تاریک  شد علی امد ومن رو برد داخل سنگر وفردا پس فردا همین وضعیت بود که علی کریمی وساطت کرد واز جناب سروان خواهش کرد که گذشت کنه

و جناب سروان با شرط اینکه  من راستشو بگم که کی تیراندازی کرده ومن اخرش اعتراف کردم ومن را بخشید وبااجازه جناب سروان امدم داخل سنگر.

حدود 30 الی 35 روزبعد مارو به جایی که به خط مقدم نزدیکتر بود بردند جایی پشت تپه اهنگران واقع در دشت حاج عمر ان داخل خاک عراق کنار یک روستاه عراقی که خالی از سکنه بود .

ما سریع یعنی تا ساعت 4الی5 عصر مستقر شدیم وفقط گلوله های خمپاره را باید داخل زاغه میریختیم از طرفی برادران بسیجی بالای تپه سنگر زده بودند وداشتند ورق های گالوانیزه که بصورت کرکره بود می بردند بالای تپه که حدود ساعت 6.5 الی 7 شب بود که دوتا از برادران بسیجی که یکی از اونا پاسبان بود ودرجه دار که پلیت روی سرشون بود و کنار هم داشتند می رفتن بالا که ناگهان یک گلوله خمپاره افتاد بین هردوشون ومنفجر شد که اون درجه داره بلافاصله شهید شد واون یکی شدیدا مجرو شد .

من که میدونستم با دیدن جسد وحشت می کنم (اخه زمان انقلاب دزدکی میرفتم داخل داد گستری کرمانشاه وسرد خونه اجساد پشت دادگستری بود واز شیشه شکسته سرد خونه داخل رو دید میزدم البته بابرادرم ودوستام) اصلا نرفتم ببینم که چی شده ترجیح دادم که نبینم .

ولی حدود ساعت 8 شب بود وهوا تازه میخواست تاریک بشه که امبولانس سپاه امد که جسدو ببره من که خیلی دلم میخواست که برم وجسد رو ببینم دیگه گفتم الان امبولانس میبره ومن ندیدمش.

زاغه مهمات ما دردل تپه بود جلوی زاغه مهمات گونی های خالی که مرتب روی هم چیده شده بود وجود داشت از گونی خالی ها پهن کرده بودند روی زمین وجسد اون شهید عزیز رو که کاش میدونستم کیه که اونجوری غریب وبی کس روی گونی ها خوابیده بود و طرف چپ صورتش(بخدا دستم توانایی نوشتن نداره واشک چشمام روپر کرده) رو ترکش خمپاره برده بود و بازوی چپش خرد شده بود وتمام بدنش ترکش ریز ودرشت بود.

    جسد شهید روروی برانکار گذاشتند وداخل امبولانس گذاشتندوتمامی بچه چه بسیجی ها چه ارتشی هاهمه انگاربا نگاهشون وباهم میخواستن یک صدا بگن ای ساربان اهسته ران که ارام جانم میرود  .

گونی هایی که خون شهید روش ریخته بود دقبقا از همان جایی که زخمی شده بودبشکل بدنش خون روی گونی ریخته بود.جای سرش وبازوش وحتی ترکش های ریزی که ازشان خون میامد.وکسی هم گون هارو برنداشته بود .

 

                                                                                                        خداوند با فرشته ها محشورش کنه وبرای ماهم شفاعت کنه

                                                                                                                                       انشاءالله 



برچسب‌ها:
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/6/7 ] [ 12:50 صبح ] [ فرهاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
لینک دوستان
آرشیو مطالب
امکانات وب
ایران رمان